شهر من غربت ؛ دیار ِ بی کسی
اندکی پایینتر از دلواپسی
چند متری مانده تا اوارگی
ده قدم پایینتر از بیچارگی
جنب یک ویرانه میپیچی به راست
میرسی در کوچه ای کز آنِ ماست
داخل بن بست تنهایی و درد
هست منزلگاه چندین دوره گرد
خسته و وامانده از این ماجرا
در میان اطراف میبینی مرا
بگوئید که بر گورم بنویسند
زندگی را دوست داشت،
ولی آن را نشناخت
مهربون بود، ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت، ولی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود، ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می نمود، ولی هرگز دل به کسی نداد
وخلاصه بنویسید،
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت،
نه زندگی را برای زنده بودن !!!